در اوایل قرن بیستم تعبیری مادّهگرا از عالم هستی آن چنان در قلوب و افکار رسوخ کرده بود که گویی در جهتدادن به جامعه، باور رایج جهانی شده بود. در این جریان، تلطیف طبیعت انسان از مسیری که هزاران سال میپیموده است جبراً منحرف گردید. در نظر بسیاری از اهل غرب چنین مینمود که مرجعیّت الهی که تا آن زمان، علیرغم تفاسیر ضدّ و نقیض از ماهیّت آن، منبع اصلی راهنمایی و هدایت بود، منعدم شده و از میان رفته است. فرد تا حدّ زیادی به حال خود رها شده بود تا به هر شکلی که معتقد بود زندگیاش با دنیایی ورای عالم مادّی مربوط میشود عمل نماید، ولی جامعه کلّاً در جهت قطع وابستگی خود از مفهوم عالَمی برتر که در بهترین وجه یک "افسانه" و در بدترین وجه یک عامل "مخدّر"، و در هر حال مانعی در راه پیشرفت تلقّی میگردید، با اطمینانی روزافزون به جلو میرفت. بشریّت سرنوشتش را در دست خود گرفته بود. به مردم چنین القا میشد که انسان همۀ مسائل اساسی مربوط به ادارۀ امور جامعه و توسعه و پیشرفت را از طریق آزمایش و گفتمان عقلانی حلّ کرده است.