در سراسر آن بخش از جهان که اکثریّت جمعیّت کرۀ زمین در آنجا زندگی میکنند، شعار پوشالی "خدا مرده است" عمدتاً از توجّه دور مانده بود. تجربۀ اهالی افریقا، آسیا، امریکای لاتین و جزایر پاسیفیک آنها را از دیرباز بر این باور استوار ساخته بود که نه تنها طبیعت انسان عمیقاً متأثّر از قوای روحانی است بلکه هویّت او بذاته پدیدهای روحانی است. در نتیجه، دین در آن جوامع مثل همیشه در مقام مرجع نهایی زندگی به کار خود ادامه میداد. این اعتقادات، گرچه با انقلاب ایدئولوژیکیای که در غرب روی میداد رویارویی مستقیم پیدا نکرد ولی در حریم تعاملات بینالمللی عملاً به حاشیه رانده شد. تفکّر مادّهگرایی جزمی که تمامی مراکز مهمّ قدرت و اطّلاعات را در صحنۀ جهانی تحت نفوذ و استیلای خود گرفته بود هر آنچه را که در توان داشت به کار برد تا مطمئن شود که هیچ کوس رقابتی این قدرت را نخواهد داشت که طرحهای استثمار اقتصادی جهان را مورد تهدید قرار دهد. علاوه بر زیانهای فرهنگی ناشی از استیلای حکومتهای استعماری در دو قرن گذشته، حال یک نوع گسستگی دردناک بین تجربیّات برونی و درونی مردم آن نقاط به وجود آمده بود، شرایطی که تقریباً بر تمام جنبههای زندگی اثر میگذاشت. این تودۀ زیاندیده که نمیتوانست در ساختن آیندۀ خود هیچ نوع نفوذ واقعی داشته باشد یا حتّی سلامت اخلاقی فرزندان خود را حفظ کند در بحران عمیقی فرو رفت که هرچند با بحرانهای در حال شکلگیری در اروپا و امریکای شمالی تفاوت داشت ولی از بسیاری جهات مخرّبتر از آنها بود. دین اگرچه در ضمیر آگاه مردمان هنوز نقش مرکزی خود را حفظ کرده بود ولی از اثرگذاری بر روند رویدادهای جاری ناتوان به نظر میرسید.